من و تو
منم آن مست و دیوانه که هر دم میکند یادت
تویی آن روشنی،پاکی،که می بگریزی از یادم
من آن شوریده شیدایی که می بوسد لب لعلت
تو آن زیبا دل و مه رو که خود را رانی از یادم
من هر شب می کنم گریه به یاد چشم زیبایت
تو هر دم میکنی خنده که تو دیگرنبینی دیدگانم
من آن دلداده ی رسوا،که هر دم می زند فریاد عشقت
تو آن دلبر که با خاموشی سردت،ندادی جز جوابم
من آن تنها،که در این دل پرخون ندارد جز تو و مهرت
تو آن زیبای رخ پنهان،نبینم من ترا حتی به خوابم
من آن همواره مستم،که سیرابم نکردی هرگز از عشقت
تو آن هشیار و آگه،که دانی چون کنی مستم
من آن عاشق،ندارم در زندگانی آرزویی جز وصالت
تو آن معشوق بی همتا،ندانم هجر تو تا کی بماند در کنارم
خدا خواست که زندگی را بیافریند...
زمین را ساخت،خورشید را آفرید،ماه را،ستاره ها را،همه آسمان ها را...
ولی همچنان همه جا ساکت و بی صدا بود،زندگی جاری نبود!
همه حیوانات و گیاهان خلق شدند.
زندگی معنی نشد!
خدا انسان را آفرید...
اما هنوز...
هنوز یک چیز ناقص بود!
عشق!
عشق بود آن کمبود...
خدا عشق را هم آفرید،
باز زندگی ناقص بود!عشق معنی نشد...
خدا اشک را آفرید . . .
با امیدی روشن و سرخ تو را در دلم نهادم،
نهادم و نهاندم برای همیشه!
ولی تو دلم را شکستی و خود را از آن رهاندی...
دل کوچک من اندازه بزرگی تو نبود؟!