انتظار فردا . . .  

  

 

همه دیروز منتظرم فردا را ،شاید آخر ابر احساس تو باران ریزد!

 

شاید آخر بوسه من به لب عکس ترت جان گیرد!

 

شاید این بغض فروخورده من،بر سر شانه تو سر ریزد!

 

بشکند شیشه تنهایی من،این همه واژه آه از دلم بگریزد!

 

نه به خوابم که به بیداری خویش،سینه ام سینه ی گرم تو را بفشارد!

 

ولی افسوس و صد افسوس که باز امروزم،با امیدی که کمرنگ تر از دیروز است،

 

به امید صبح فردا میمیرد!!

شب

                  شب در رویا سینه ام را بر سینه ات فشردم، بی شک قلب هایمان

 حرف همدیگر را بهتر میفهمیدند! . . .

 

 اما حتی رویاهایم نیز کوتاهند، بیزارم از پایان یافتن شبی که تو

 رویای آن هستی.

 در رویا مرا بوسیدی، با آن بوسه از خواب برخاستم، گونه هایم

خیس بود

 

 اما نه ازبوسه ی تو که از اشک...

 

برای

برای لحظه ای تنها،برای یک نفس حتی

 

خودت را غرق احساسات پاکم کن

 

 

یک دم،فقط یک دم،من سرگشته را

 

برای زندگی فرصت عطا کن

 

 

به بیداری نشاید،شاید به خوابم

 

شانه ات را خیس اشک هایم کن

 

 

منم آن کس که می خواهد تو را دیوانه وار

 

تو خود را مرهم این دل دیوانه کن

 

 

به هر شب بی تو مستم،عاشقانه

 

بیا و این دل شوریده را شوریده تر کن

 

 

به جز مهر تو در دل نیست چیزی

 

بیا و عشق جانفرسای من را تو باور کن!